توی این دوره زمونه ای که یه پسر ۱۶ ساله با ۴۰ کیلو وزن با یه ماشین شاسی بلند، میشه مـرد رویاها ، ما همون نامرد باشیم بـهتـره...* * * * مواظب خوبیاتون باشید... *

صفحه ی نخست
پروفایل
پست الکترونیک
آرشیو ماهانه
عناوین مطالب
حرفه ای ترین قالب هاي وبلاگ
بانوی اردیبهشت
پرواز پروانه ها
دوستان من
هوووم هرچی بخوای
My blasted Life
کشکول آموزش و اطلاعات عمومی
☆☆☆Girls under the moon light
کاروان آرامش
تک ستاره ی من
خاطرات من و عماد
پنجره ای رو به خدا
رئال کهکشانی
سکوت در سکوت
**سکـ ـ ـ ــوت عـشـــ ـ ـ ــق**
سایت سرگرمی تفریحی صالح شهر
خزان شده ام... کاش باران ببارد
برای تو...
عشق یعنی انتظار
به نام هستي بخش
برای همیشه با تو دوستم*
گفتنی های ناگفته...
نوبند... دهو...
جای خالی / ارغوان....
به جز این ها دیگه چی میخوای؟؟؟؟
هرچی آرزوی خوبه مال تو
بهترین و جدیدترین اس ام اس ها...
*delam barat tangide havarta*
از هر دری...
آوای تنهایی
آسمان دلتنگی
کبوتر تنهایی
***ONLY FOR YOU***
تنهاترین تنها منم...
رویاهای شیشه ای
زیباترین...
مرا اندکی دوست بدار...
در صبای عشق
دنیای دو روزه
پرستش
در سواحل دریای عشق
nsm2
هیشکی عاشقم نشد...
سرود طبیعت
خاطره ها (کلبه دیگر من)
هیأت فرهنگی قرآنی منتظران ظهور روستای دهو
moon light
سر و صدا
... به یاد تو ...
چار دیواری عاشقانه من...
دختری از دیار غم
خواندنی ها (روژین)
به خیسی باران...
عاشقانه هایم با تو ...
وبلاگ جامع روستای همیشه سبز دهو
صدای ساز شکسته (کلبه دیگر تنهایی های من)
نغمه منتظر
دل گویه های فراق
نیلوفرانه
حرف های دفتر دل
تالار دلتنگی
به تماشا سوگند و به آغازکلام
پاییزی تر از آبان (باران بهاری)
یک لقمه احساس
shaparak
ترنم احساس(مریم)
فرشته آسمونی
پرواز را به خاطر بسپار
محله ببعی ها
اخبار - علمی - آموزش
شقایق
همراز
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند

 
برای تبادل لینک   ابتدا ما را با عنوان

خیلی محرمانه

و آدرسhz96.loxblog.com

لینک نمایید

سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته.

در صورت وجود لینک ما در سایت شما

لینکتان به طور خودکار

در سایت ما قرار می گیرد .

بهترین ها را برایتان آرزومندم...





امکانات
theme-designer.com
خـیـــلـــــی مــــحــــرمـــــانـــــه . . . *
. . . و . . . دیــگـــر . . . هــیــچ . . . *
.اندیشه برتر...*
نگارنده : حمید رضا در تاریخ : دو شنبه 23 / 9 / 1398برچسب:, و 14:12 | +

تو وبلاگ صبور باش دلکم خوندمش، چند تا تغییر جزئی دادم و اینجا نوشتم براتون...

امیدوارم به بعضیا بربخوره و به بعضیا نه...

 

 

*گفت: آخه این چیه سرت کردی؟! ... مثه * اُمُل ها *

 

*مثل این که قرن بیست و یکیم !!! شبیه مردم عصر حجر می گردی؟!!*

 

*گفتم واقعاً؟!! عصر حجر یعنی کِی؟!*

 

*گفت: چه می دونم... چهارده قرن پیش!*

 

*گفتم: اون وقت شونزده قرن پیش عصر حجرتره یا چهارده قرن پیش؟!*

 

*گفت: خب معلومه شونزده...*

 

*گفتم: پس با این حساب شما باید *اُمُل*تر باشید

 

که مثه مردم شونزده قرن پیش می گردید!!! *

 

*اونم زمانی که بهش می گفتن عصر جاهلیت!!! دیگه از اسمشم پیداست که چقد **اُمُلیه**!*

 

*دیگه پی اش رو نگرفت و رفت...*

*
*

*"ولا تجربن الجاهلیه الاولی"  *

 

* "و به همسرانت بگو خود را مانند زنان جاهل نیارایند" *

 

* سوره ی احزاب آیه ی33*

 

 

خواهرای گلم...

 

خدا به فرشته ایمان داد ، عقل و شهوت نداد...

 

به حیوونا شهوت داد ، عقل نداد...

 

به آدم عقل و شهوت داد تا خودش به یکیش ایمان پیدا کنه...

 

سرتو به شهوت خم کنی از حیوون پست تری

 

و به عقل خم کنی از فرشته پاک تر ...

 

عقل آدم میگه اگه میخوای بهت احترم بذارن به خودت احترام بذار...

 

وقتی تو به حرف خدا گوش نمیدی، اون خوشگلیاتو میندازی بیرون؛

 

به حرف خدا گوش نمیدی، همون خدایی که بهت همیشه لطف می کنه،

 

واسه خدا مشکلی پیش نمیاد، خودت به خودت ظلم کردی... بی احترامی کردی...

 

توقع نداشته باش توی خیابون بهت به چشم "خانوم" نگاه کنن...

 

اونا به چشم یه "جنس ماده" و "طعمه" بهت نگاه می کنن...

 

وقتی اون چادر خوشگل سرته خوشگلیات مال خودته و کسی بد نگاهت نمی کنه...

 

چادر سر کردن سختی داره، نمی تونی بدوی ، نمی تونی زیاد تکون تکون بخوری،

 

وقتی چادر سرته نمی تونی سبک باشی؛

 

اینا همش تو رو یه دوشیزه و خانوم می کنه...

 

دیدین خارجیا واسه لیدی شدن روی سرشون کتاب می ذارن و کاراشونو انجام میدن...؟!

 

به اصطلاح مدرنن...

 

چادرم همینه... عین همین... و البته بالاتر و زیباتر از اون...

 

یه کم فکر کنیم...

 

*والا منم نمی دونم، شاید بعضی دخترا هم به گدایی "یه نگاه" یا "یه تیکه" *

 

*خودشونو خرج خیابونیا می کنن...*

 

*یه خورده فک کنیم ... همین...*

 

 

 

.:: ::.



.آرزو...*
نگارنده : حمید رضا در تاریخ : یک شنبه 22 / 9 / 1398برچسب:, و 22:6 | +
 
Avazak.ir Line16 تصاویر جداکننده متن (2)
 

آرزوی من مـــاندن اوست …

 

امـــا …

 

خدایــا... اگر آرزوی او رفتن من است ؛

 

آرزوی او را برآورده کن...؛

 

من دیگر آرزویی ندارم …*

 

Avazak.ir Line16 تصاویر جداکننده متن (2)

 

 

.:: ::.



.غروب... تنهایی... بهشت زهرا...*
نگارنده : حمید رضا در تاریخ : یک شنبه 22 / 9 / 1398برچسب:, و 8:45 | +

 

Avazak.ir Line17 تصاویر جداکننده متن (2)

 

منو ببخش به خاطرت ... دوباره چشمام شده خیس

یا مثل من اگه کسی ... به فکر دردای تو نیست...

خودت می دونی که برام ... از خودمم مهم تری

ببخش که هر شب از توی ...  فکر و خیالم می گذری...*

 

 

دلم می خواد فقط یه بار دوباره بات حرف بزنم

فقط صداتو بشنوم هرچی بگی دم نزنم

دلم می خواد بهم بگی دلت برام تنگ شده بود

بگی که وقتی نبودم هیچی برات قشنگ نبود...*

 

Avazak.ir Line17 تصاویر جداکننده متن (2)

 

.:: ::.



.آدم ها را ...*
نگارنده : حمید رضا در تاریخ : پنج شنبه 21 / 9 / 1398برچسب:, و 22:31 | +

 

Avazak.ir Line21 تصاویر جداکننده متن (2)

 

کوچه ها را بلد شدم

 

"رنگ های چراغ راهنما ، جدول ضرب"

 

دیگر در هیچ راهی گم نمی شوم؛

 

اما گاهی میان آدم ها گم می شوم؛

 

آدم ها را بلد نیستم...*

 

Avazak.ir Line21 تصاویر جداکننده متن (2)

 

 

.:: ::.



.درد دل...*
نگارنده : حمید رضا در تاریخ : پنج شنبه 21 / 9 / 1398برچسب:, و 12:20 | +
Avazak.ir Line5 تصاویر جداکننده متن (1)
 
 

عادت ندارم

 

درد دلم را

 

به همه کس بگویم...؛

 

پس خاکش می کنم زیر چهره ی خندانم...

 

تا همه فکر کنند

 

نه دردی دارم و نه قلبی...*

 

 
Avazak.ir Line5 تصاویر جداکننده متن (1)
 
 
 
.:: ::.



.ارزشت بیشتر از این هاست...*
نگارنده : حمید رضا در تاریخ : جمعه 20 / 9 / 1398برچسب:, و 11:37 | +

ببخشید نوشته ی زیر رو می نویسم...

به خدا دلم راضی نیست و حیا و شرمم هم نمیذاره بنویسم...

اما... دیدن و فهم این چیزا درد داره...

باز هم معذرت...

.

.

آهای آقا پسری که به دوست دخترت (که ترجیح میدم بگم عشقت) میگی:

 

تا تَهِش باهاتم؛

 

چرا بهش نمیگی تهش یعنی

 

وقت بستن کمربندت...؟! گریه

.

.

.

 

و دختر خانمی که به دوست پسرت (که ترجیح میدم بگم عشقت) میگی:

 

تو همه زندگیمی و تو برای همه دنیام بسی؛

 

یادت باشه

 

برا خوش بودن و خوشبختی، داشتن یه عشق و یه نفر کافیه؛

 

لازم نیست ده تا پسر

 

با ده جور خوشبختی تو زندگی و خلوتت غلت بزنن...

.

.

.

دختر و پسر خوب و پاک سرزمین من...

 

تو بهترینی...

 

قدر و ارزش خودت و خواهر و برادرا و عزیزای سرزمینتو بدون...

 

همین...*

 

 
.:: ::.



.تنهایی...*
نگارنده : حمید رضا در تاریخ : جمعه 20 / 9 / 1398برچسب:, و 11:9 | +
 

تنهایی این نیست که هیچ کس اطرافت نباشه...

 

این نیست که با کسی دوست نباشی...

 

این نیست که آدمی گوشه گیر و منزوی باشی...

 

این نیست که کسی باهات حرف نزنه...

 

این نیست که هیچ وقت نتونی خوشحال باشی...

 

این نیست که کسی دوستت نداشته باشه...

 

تنهایی، یه حس درونیه...

 

تنهایی یعنی "هیچ کس نمی فهمه حالت بده "...

 

تنهایی... یعنی ... "کسی تو رو درک نکنه... و تو رو نفهمه"...*

 
 
 
* امیدوارم تنها نباشید...*
 
.:: ::.



.فردا دیر است ...*
نگارنده : حمید رضا در تاریخ : شنبه 19 / 9 / 1398برچسب:, و 22:5 | +

 

یـــادمــــان بـــاشـــد

شــــایــــد

شــــبــــی

آنــــچـنــان آرامـــ گــــرفــتـیـم

کـــــه

دیـــــدار صــــبــح فــــردا

مــمـکـــن نـشـــــود

پــــــس

بــــه امــیـــــد فــــرداهــــــا

مـــحــبــت هـــــایــمــــــان را

ذخــــیـــره نــکنـــیـــم ...*

 

.:: ::.



.معجزه...*
نگارنده : حمید رضا در تاریخ : شنبه 19 / 9 / 1398برچسب:, و 12:30 | +

امروز رفتم وبی رو خوندم... خیلی هم نوشته های نویسنده ی محترمشون زیبا بود...

نوشته ای خوندم که در مورد معجزه بود...

و اینکه از خدا خواسته بودن با زنبیلی از معجزه بیاد سراغشون...

متن زیر رو نوشتم و جوابشون رو دادم... البته امیدوارم انشالله بهشون برنخورده باشه...

 

خدا همیشه زنبیلش پر معجزه ست...

همین که مادرم رو می بینم که با تموم دردهاش می خنده معجزه ست...

همین که پدرم رو می بینم که با تموم خستگیاش میشینه و گوش میده

و در حالیکه چشاش از خستگی خواب میرن ولی سعی می کنه باز نگهشون داره و بخنده معجزه ست...

همین که برادرم کنارمه و هر روز که از خواب پا میشم حضورشو حس می کنم معجزه ست...

همین که شیطنت های خواهرکوچولوم رو می بینم و شیرینی وجودش رو می بینم معجزه ست...

همین که دوستانی دارم چون آب زلال، اونم تو این آشفته بازار روزگار، معجزه ست...

همین که هستم و فرصتی دارم برای بهتر شدن و بهتر دیدن، معجزه ست...

 

 

* خدایا... ما رو ببخش... که تو رو گم کردیم و دنبال معجزه هات می گردیم...*

 

 

و... یه دنیا ممنونم از این نویسنده ی محترم که دقایقی بنده رو به فکر کردن

در مورد خودم و اطرافیان و خدا و چیزایی که دارم وا داشت... بسیار سپاس...*

 

.:: ::.



.اندیشه آزاد...*
نگارنده : حمید رضا در تاریخ : چهار شنبه 18 / 9 / 1398برچسب:, و 21:13 | +

 

 

.:: ::.



.انذار...*
نگارنده : حمید رضا در تاریخ : چهار شنبه 18 / 9 / 1398برچسب:, و 14:57 | +

 

 

.:: ::.



.گاهی...*
نگارنده : حمید رضا در تاریخ : چهار شنبه 18 / 9 / 1398برچسب:, و 11:18 | +

گـاهــﮯ

 

نـدانـسـتـﮧ

 

از یــک نـفـر بـُتـﮯ درســت مــیـکـنـﮯ

 

آنــقـدر بـزرگ کـﮧ

 

از دســت ابـراهـیـم نـیـز

 

کــارـﮯ بـر نـمـﮯ آیـد ...*

 

.:: ::.



.دلتون خدایی...*
نگارنده : حمید رضا در تاریخ : سه شنبه 17 / 9 / 1398برچسب:, و 22:0 | +

آموخته ام که :

 

وقتی می خوای با خدا باشی... "من"ِ خودتو حذف کن...

 

بذار همه چیز و همه کس خدا باشه... بدون هیچ کس دیگه ای... *

 

 

 

 

دلتون خدایی...*

 

 

 

.:: ::.



.خدا... با من باش...*
نگارنده : حمید رضا در تاریخ : سه شنبه 17 / 9 / 1398برچسب:, و 16:51 | +

وقتی که قلب هایمان كوچك تر از غصه هایمان می شود،

 

وقتی نمی توانیم اشک هایمان را پشت پلك هایمان مخفی كنیم...

 

 

و بغض هایمان پشت سر هم می شكند ...

 

وقتی احساس می كنیم بدبختیها بیشتر از سهممان است

 

و رنج ها بیشتر از صبرمان ...

 

وقتی امیدها ته می كشد... و انتظارها به سر نمیرسد ...

 

وقتی طاقتمان تمام میشود... و تحمل مان هیچ ...

 

 

آن وقت است كه مطمئنیم به تو احتیاج داریم

 

و مطمئنیم كه تو ... فقط تویی كه كمكمان می كنی ...

 

آن وقت است كه تو را صدا می كنیم...

 

 

 

و تو را می خوانیم ...

 

آن وقت است كه تو را آه می كشیم...  تو را گریه می كنیم ...

 

و تو را نفس می كشیم ...

 

خدایا...!

 

با من باش...*

 

.:: ::.



.سروده ی خودم (5)...*
نگارنده : حمید رضا در تاریخ : یک شنبه 15 / 9 / 1398برچسب:, و 22:0 | +

سلام دوباره

 

انشالله که همه تون خوب باشین و خوش و سلامت؛

 

ممنونم از کسانی که تو نبودنم هم بودن و لطفشونو شامل حال بنده و نوشته هام کردن،

 

دوباره اومدم و یه سروده ی جدید که همین امشب گفتم و حیفم اومد ننویسم...

 

تقدیم به تو... *

 

 

امیدوارم بعد نبودنم این نوشته، نوشته ی خوبی باشه...

 

ببخشید ضعف ها و اشکالاتش رو... باز هم سپاس بابت تموم بودن هاتون...*

 

 

.:: ::.



.دعام کنید... وبمو تنها نذارید... تا بعد...*
نگارنده : حمید رضا در تاریخ : یک شنبه 8 / 9 / 1398برچسب:, و 23:16 | +

عرض سلام و ادب خدمت همه مخاطبان عزیز و گرامی

 

که با حضور و نظرات سرشار از لطفشون هم راهنماییم کردن و هم تشویق...

 

خدا رو شاکرم که تو این روزگار غریب و گاهی تلخ هستن آدمایی که دلاشون خداییه و نگاهشون اخلاقی...

 

خواستم بگم احتمالاً مدتی نباشم و نتونم بنویسم... یا به وب ها و نوشته های شما عزیزان سر بزنم...

 

کوتاهی بنده رو ببخشید...

 

امیدوارم اگه نبودم تو نبودنم هم گاه گاهی سری به وب و نوشته هام بزنید و اگه نکته ای یادتون اومد،

 

انتقاد یا پیشنهادی داشتید، گله یا شکایتی بود، بنویسید و حرف دلتون رو بگید

 

که انشالله به محض اینکه تونستم بیام، بتونم

 

از نوشته ها و حضورها و نوشته های قشنگ و حتی انتقادی تندتون استفاده ی لازم رو بکنم...

 

دعام کنید... از خدا میخوام همیشه موفق باشید و مؤید و پیروز... سالم و سلامت... شاد و پر انرژی...

 

وب و نوشته هام رو تنها نذارید... نذارید احساس غریبی کنن... سپاس...

 *

*

*

تا بعد...*

 

.:: ::.



.اینگونه باشیم...البته آرزومه و نظر شخصیم...*
نگارنده : حمید رضا در تاریخ : یک شنبه 8 / 9 / 1398برچسب:, و 22:41 | +

نوشته ای که می خونید از زبون یه خانمه...

 

هرچند خودم یه مَردَم اما... خیلی از این نوشته خوشم اومد و این بینش...

 

 

وقتی اون روز تو باغ همه ی خانومها رو جو گرفته بود و

 

جلوی همه قهقه می زدن و شوهراشون هم بی خیال نشسته بودن و تماشا می کردن ،

 

وقتی منو هم به جمعشون دعوت کردن ؛ آروم تو گوشم گفتی:

 

« مواظب وقار و متانتت باش عزیزم »

 

اونجا بود که فهمیدم تو با همه مردها فرق داری

 

وقتی حواسم نبود و کمی روسری ام لیز خورده بود و موهام دیده می شد با لبخند گفتی:

 

« موهات بیرونه ها خانومی »

 

درحالی که موهام رو قایم می کردم نگاهی به زنهای اطرافم تو خیابون انداختم...

 

شرم آور بود ... شوهراشون چه بی خیال...

 

اونجا بود که فهمیدم تو با همه مردها فرق داری

 

وقتی درعین حال که منو به فعالیت اجتماعی و درس خوندن و فعالیت در دانشگاه تشویق می کردی؛

 

هرازچندگاهی یادآوری می کردی که:

 

« غرور زن در مقابل مردان غریبه به جا و خوبه »

 

اونجا بود که فهمیدم تو با همه مردها فرق داری

 

وقتی اون روز آقای همسایه مون اومده بود دم در؛

 

چادر سر کردم و رفتم قبض ها رو ازش گرفتم ...

 

برگشتم دیدم با لبخند بهم خیره شدی ؛ گفتی:

 

« خوشم اومد چه مردونه برخورد کردی, بدون عشوه و طنازی »

 

اونجا بود که فهمیدم تو با همه مردها فرق داری

 

وقتی اون روز تو مجلس عروسی یهو همه رو جو گرفت و زن و مرد قاطی شدن و...

 

مردهای دیگه با چه لذتی به تماشا نشسته بودن.

 

تو مثل برق از جا پریدی و زدی بیرون. پشت سرت اومدم . گفتی:

 

« متشکرم که اونجا نموندی »...

 

اونجا بود که فهمیدم تو با همه مردها فرق داری...*

.

.

آرزو دارم مردای سرزمینمون چنین غیرت و احساس و نگاهی رو نسبت به اخلاق و عزیزانشون و خانم ها؛

 

و خانم های سرزمینمون چنین بینش و نگاهی در قبال مردها و اخلاق و عزیزانشون داشته باشن...

 

صاف... ساده... غیور... لایق...*

 

.:: ::.



.
نگارنده : حمید رضا در تاریخ : یک شنبه 8 / 9 / 1398برچسب:, و 11:42 | +
گاهی باید یه نقطه بذاری.
 
باز شروع کنی
 
باز بخندی
 
باز بجنگی
 
باز بیفتی و محکم تر بلند شی و بایستی...
 
گاهی باید
 
یه لبخندِ قشنگ به همه تلخی ها بزنی و بگی :
 
مرسی که یادم دادین
 
جز خودم و خدا هیچ کسی به دادم نمی رسه...*
 
 
 
.:: ::.



.شما ثروتمندید...؟...*
نگارنده : حمید رضا در تاریخ : پنج شنبه 7 / 9 / 1398برچسب:, و 11:43 | +

هوا بدجورى طوفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند.

هردو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند.

پسرک پرسید: « ببخشین خانم ! شما کاغذ باطله دارین »...؟

کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک کنم.

مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد

که توى دمپایى هاى کهنه ی کوچکشان قرمز شده بود.

گفتم: « بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.»...

آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند.

بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم.

زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد.

بعد پرسید: … « ببخشین خانم ! شما پولدارین »...؟

نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم:«من...؟ ... اوه… نه...»...

دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت:

« آخه رنگ فنجون و نعلبکیش به هم مى خوره »...

آنها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.

فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم.

بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم.

سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند.

صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم.

لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم.

مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.

دلم می خواد برای فردایی بهتر تلاش کنم...*

 

 

.:: ::.



.دردهای من...*
نگارنده : حمید رضا در تاریخ : پنج شنبه 7 / 9 / 1398برچسب:, و 11:5 | +

درد های من

جامه نیستند

تا ز تن در آورم ...

چامه و چکامه نیستند

تا به رشته ی سخن در آورم ...

نعره نیستند

تا ز نای جان بر آورم ...

دردهای من نگفتنی

دردهای من نهفتنی است...*

 

 

 

.:: ::.



.دلت را بتکان...*
نگارنده : حمید رضا در تاریخ : جمعه 6 / 9 / 1398برچسب:, و 21:54 | +

دلـت را بتـکان ...

غصه هایت که ریخت، تو هم همه را فراموش کن...

دلت را بتکان؛

اشتباهایت وقتی افتاد روی زمین بگذار همان جا بماند...

فقط از لا به لای اشتباه هایت، یک تجربه را بیرون بکش...

قاب کن و بزن به دیوار دلت ...

دلت را محکم تر اگر بتکانی تمام کینه هایت هم می ریزد...

و تمام آن غم های بزرگ و همه حسرت ها و آرزوهایت ...

باز هم محکم تر از قبل بتکان...

تا این بار همه آن عشق های بچه گربه ای هم بیفتد...

حالا آرام تر، آرام تر بتکان تا خاطره هایت نیفتد...

تلخ یا شیرین، چه تفاوت می کند؟

خاطره، خاطره است؛

باید باشد، باید بماند ...کافی ست؟

نه، هنوز دلت خاک دارد

یک تکان دیگر بس است...

تکاندی؟

دلت را ببین چقدر تمیز شد... دلت سبک شد؟

حالا این دل جای "او"ست!

دعوتش کن...

این دل مال "او"ست...

همه چیز ریخت از دلت، همه چیز افتاد و حالا

و حالا تو ماندی و یک دل

یک دل و یک قاب تجربه ... یک قاب تجربه و مشتی خاطره...

مشتی خاطره و یک "او"...

 

خـانه تـکانی دلـت مبـارک...*

 

 

.:: ::.



.مجازی...*
نگارنده : حمید رضا در تاریخ : جمعه 6 / 9 / 1398برچسب:, و 21:54 | +

مجــــازی هستیم...

 

امــــا...

 

دلمــــــان مجازی نــــیست...

 

می شکند...

 

حواستان به تایــــپ کردنتان باشــد...*

 

.:: ::.



.نابِ ناب...*
نگارنده : حمید رضا در تاریخ : جمعه 6 / 9 / 1398برچسب:, و 18:11 | +

 

برای همسایه ای که نان ما را ربود، نان...

 

برای آنان که قلب ما را شکستند، مهربانی...

 

برای کسانی که روح ما را آزردند، بخشش...

 

و برای خویشتن، آگاهی و عشق می طلبم...*

 

 

* دکتر شریعتی *

 

.:: ::.



.حرف دل...*
نگارنده : حمید رضا در تاریخ : جمعه 6 / 9 / 1398برچسب:, و 10:57 | +

 

 

.:: ::.



.حس الآن من...*
نگارنده : حمید رضا در تاریخ : شنبه 5 / 9 / 1398برچسب:, و 23:34 | +

نمیدونم...

تا حالا براتون اتفاق افتاده که نفهمید چه حالی دارید؟

چی میخواید؟ کی رو میخواید؟ کی باید باشه؟

میخواید کجا باشید؟

همش حس کنید به هم ریخته اید...

قلبتون همش نیش بزنه...

روزی صدبار با خودتون و دلتون وصیت کنید و خداحافظی...

همش آه بکشید...

حس بیهودگی کنید... حس پوچی...

حس خوب نبودن و مفید نبودن برا هیچ کس...

از خودتون گله و شکایت داشته باشید...

از آدمای دور و برتون...

از اونایی که همه کس توأن و تو اما... مثل اینکه هیچکسشون نیستی...

دلتون از خیلیا گرفته باشه و نتونید به کسی بگید...

من الآن یه چنین حسی رو دارم...

حس خفقان... تنهایی...

خدا... باش...... لطفاً...*

 

 

.:: ::.



.دست سرنوشت...*
نگارنده : حمید رضا در تاریخ : شنبه 5 / 9 / 1398برچسب:, و 14:20 | +

دست سرنوشت را …

 

بـایـــــــد قطــــــــع ڪـــــــرد …

 

او دزد ” آرزوهـــــــاے ” مـن اســــــت …*

 

 

 

.:: ::.



.یه توضیح کوچولو...*
نگارنده : حمید رضا در تاریخ : شنبه 5 / 9 / 1398برچسب:, و 12:55 | +

سلام و عرض ادب

دوستان گرامی

برای دیدن لینک های تماس با ما، آرشیو مطالب

پروفایل، لینک دوستان و پیوندها و ...

موس را روی آخرین قسمت از سمت چپ وب که

قسمت عمودی قهوه ای رنگی است

و مثلث کوچکی به آن چسبیده

قرار دهید...

 

با تشکر و آرزوی موفقیت و سلامتی

.:: ::.



.با خودت مهربان باش...*
نگارنده : حمید رضا در تاریخ : چهار شنبه 4 / 9 / 1398برچسب:, و 11:41 | +

 

با خودتان خوب تا کنید

با خودتان که خوب تا نکنید

روزگار شما را تا می کند

می کند توی پاکت و می اندازد توی صندوق پستی ؛

به یک مقصد نامعلوم...

خودت به جان خودت بیفت

خودت، خودت را بساز

خودت مواظب خودت باش...

وگرنه دیگران

به تو هر شکلی که دلشان بخواهد می‌دهند...*

 

.:: ::.



.به بهانه ی سالروز پرواز عاشقانه ی مجید پـَـرهون...*
نگارنده : حمید رضا در تاریخ : چهار شنبه 3 / 9 / 1398برچسب:, و 23:18 | +

به نام او که در همین نزدیکی است...

می خواهم بنویسم ...

بنویسم از کسی که هنوز که هنوز است او را نشناخته ام...

و از کسی که نمی شناسی اش چه می شود نوشت...

جز اندکی واژه که هرچه دستانم را بگیرند،

قدرت هم سویی و همراهی با مهربانی های او را ندارند...

و به قول مجید : چه عاشقانه پر کشید مجید پرهون...

 

مجید پرهون زاده ی بیست و دومین روز از آذر ماه سال 1367 ...

 

او در این روز،نگاه مهربانش را به روی دنیا گشود ...

23 سال زیست و یک سال پیش

چند روز مانده به روز تولدش ،  چه عاشقانه رفت و ...

دلمان که می گیرد از این است

که چه زود و چه بی خبر رفت ...

در حالی که هنوز طنین لبخندهای گرم و البته آکنده از

حجب و حیایش در گوش هایمان مانده و ما مانده ایم

و خاطراتی بس شیرین از مجیدی که ما در

راه ماندگان را گذاشت و ...رفت ...

از همان کودکی – یادم که می آید

– اهل درس و مشق بود و سر به زیر ...

روزها، هفته ها، ماه ها و سال های مدرسه ابتدایی ...

 چه بسیار خاطره ای که با تخریب مدرسه کودکی ما

زیر خروارها خاک دفن شدند و ...

و ... مجید... همیشه از بهترین ها بود...

 از نظر اخلاق... درس... فکر و ...

اندیشه اش مهربانی بود ...و ...

 منش و راه و کارش نیز ...

سرش به کار خود بود و

 آینده شیرینی که برای خویش ترسیم کرده بود...

و در حال تلاش برای وصال به

آینده ای متجسم شده و ...هدف...

دوران راهنمایی را با هم گذراندیم...

هم میزی بودیم...

خیلی با هم بودیم و البته

سرگرم شیطنت های دوران کودکی و نوجوانی...

و چه بسیار سر به سر هم گذاشتیم و خندیدیم

( البته بیشتر من و محمد، سر به سر مجید گذاشتیم )...

و چه قشنگ اند سر به سر هم گذاشتن

خاطره آمیز دوران مدرسه...

به دبیرستان که رسیدیم ،

او نمونه شد و ما در خم یک کوچه خود...

و فاصله ای که افتاد و فرصت دیداری که

نسبت به دوره های تحصیلی سابقمان

کم و کم تر شد...

سال دوم دبیرستان، دانشسرای تربیت معلم قبول شد

 و سال سوم دبیرستان را دانشسرایی بود

 و راه معلمی را پیمود...

دو سال دانشسرا را هم با متانت و صبوری خاص خود

به همراه فاضل تمام کرد و شد معلم...

و این بود ، آن آینده ی مجسم شده ای که اول کلام گفتم

 و ساخته ذهن مجید

در سنین کودکی و روزهای مدرسه ابتدایی...

چند سال اندکی نفس گرمش را

به بچه ها و کودکان ابتدایی هدیه کرد

و ما نیز چون کودکان دانش آموزش

محتاج نفس گرم او...

دو سال قبل می گفت :

نمی خواهی زن بگیری...؟ « ازدواج » ...

و من و بنیامین همیشه می خندیدیم

 و این می شد موضوعی برای خندیدن ما...

تا اینکه خودش فیلش یاد هندوستان کرد

 (این چیزی بود که به ما می گفت)،

 و یک سال و چند ماه پیش شد داماد...

شب های عروسی اش در کنارش بودیم

 و می گفتیم و می خندیدیم

و به قول معروف

 « عروسی رفیقمان – برادرمان – را گرم می کردیم»...

و چه خوش بودیم ما که رفیق ما

که آن شب ها داماد بود،

در کنار ما بود و از بودن در کنار هم

 لذت می بردیم...

دهه اول محرم پارسال را هم با هم بودیم...

شب ها بعد از عزاداری و گاهی

روضه خوانی ها با مجید بودیم و علیرضا... و ...

در این اندیشه ام که این روزها

و پس از این چگونه علیرضا را بنگرم

در حالی که مجید همراهش نباشد ...

 شاید عادت کرده بودم

به دیدن همراه هم علیرضا و مجید ...

افسوس ... افسوس علیرضا ... که مجید هم...

خوشا به حال ما که

چنین دوستان و برادرانی داشتیم و داریم...

 و افسوس که چه بسیار وقت ها که

از هم و خوبی ها و بودن های کنار هم غافلیم

 و وقتی به این مهم می رسیم که...

 

و ما چه دیر شروع می کنیم

 

از خوبی های دیگران و دوستان گفتن و نوشتن...

 

 افسوس.. افسوس...

 

شب های عروسی مجید را در کنارش بودم و بودیم...

ولی افسوس همیشگی من از لحظاتی بود که

 با آرامی و متانت همیشگی اش به خاک می رفت

و من در هیچ کدام از لحظه های غم انگیز رفتنش

 کنارش نبودم...

و وقتی خبر تصادف و عروج این دوست، عزیز و برادر معلمم را شنیدم

کیلومترها از او دور بودم و مشغول تدریس...

و چه تلخ می گذرد این روزها با این حسرت و ...

مجید عزیزم...!

رفیق تمام دوره های من !

یاد تو و خاطرات خوش بودنت به خیر ...

گلم...! برادرم...! عزیزم...!

چه بسیار دوستانی که اکنون

 این جملاتی را که نوشته ام و

 این جمله ای را که می خواهم بنویسم

زمزمه ی دلشان است

و  این بغض را با خود این طرف و آن طرف کشانده اند ...

 

 « در این یک سالی که نبوده ای » ...

 

...* ... مجید عزیزم...! دوستان گل من...!

 

  این روزها، چه زود دیر می شود...* ...

 

 

 

 

ایام سالروز پرواز عاشقانه مجید پرهون را

به همسر گرامی اش، خانواده محترمش ،

آشنایان و همه دوستان و رفیقان دلسوخته اش

 تسلیت عرض می نماییم... هرچند...

به امید دیدار مجید...

 

 

حمید رضا

 

.:: ::.



.بعضی ها...*
نگارنده : حمید رضا در تاریخ : سه شنبه 3 / 9 / 1398برچسب:, و 15:52 | +

 

* بعضی از آدمــ ـــ ـــــای ِ

 

 

دنيای ِ مــــــجازی

 

 

گاهی چقدر ارزش ِ

 

 

* واقعـــی شدن *

 

 

رو دارند ...*

 

 

.:: ::.



.خوشبختی...*
نگارنده : حمید رضا در تاریخ : سه شنبه 3 / 9 / 1398برچسب:, و 15:35 | +

کسانی که زندگی خود را وقف به دست آورن منافع مادی و ثروت کرده اند

به شما خواهند گفت که احساس خوشبختی را در اموال خود نمی یابند...

خوشبختی هرگز انعکاس ثروت های مادی یک شخص نیست،

بلکه انعکاس ثروت های معنوی و احساسی اوست...

خوشبختی انعکاس تعداد روابط دوستانه ای است که هر کس می تواند داشته باشد،

انعکاس تعداد افرادی است که در طول زندگی خود توانسته خوشبخت و هدایت کند،

و نتیجه ی قدرشناسی از داشته هاست و نه میزان نارضایتی از نداشته ها...

قدردان داشته هایتان در زندگی باشید،

و تا می توانید در خوشبختی و هدایت دیگران تلاش کنید؛

و زندگیتان را به خاطر آنچه که هم اکنون هست دوست بدارید...*

 

 

.:: ::.



.نظرسنجی و مشورت...*
نگارنده : حمید رضا در تاریخ : سه شنبه 2 / 9 / 1398برچسب:, و 23:56 | +

سلام...

 

لطفاً نظرتون رو راجع به قالب جدید وب بفرمایید...

 

قبلی بهتر بود یا این؟

 

این قالب چطوره؟

 

سپاس بابت همفکری و ارائه نظر...*

 

.:: ::.



.اندیشه...*
نگارنده : حمید رضا در تاریخ : دو شنبه 2 / 9 / 1398برچسب:, و 23:50 | +

دموکراسی می گوید :

 

رفیق! حرفت را خودت بزن ،نانت را من می خورم...

 

مارکسیسم می گوید :

 

نانت را خودت بخور ، حرفت را من می زنم...

 

فاشیسم می گوید :

 

نانت را من می خورم ، حرفت را هم من می زنم ،

 

تو فقط برای من کف بزن...

 

اسلام حقیقی می گوید :

 

نانت را خودت بخور ، حرفت را هم خودت بزن ،

 

من برای اینم که تو به حق برسی...

 

اسلام دروغین می گوید :

 

تو نانت را بیاور بده به ما،

 

ما قسمتی از آن را جلویت می اندازیم و تو حرف بزن ...

 

اما حرفی را که ما می گوییم ...*

 

.:: ::.



.انسان باشیم...*
نگارنده : حمید رضا در تاریخ : دو شنبه 2 / 9 / 1398برچسب:, و 22:4 | +

نیازی نیست انسان بزرگی باشیم؛

 

" انسان بودن "،

 

خود نهایت بزرگی است...

 

می توان ساده بود،

 

ولی انسان بود...؛

 

به همین سادگی...*

 

 

.:: ::.



.قابل تأمل...*
نگارنده : حمید رضا در تاریخ : یک شنبه 1 / 9 / 1398برچسب:, و 18:29 | +

 

 

.:: ::.



.دل نوشته ی من : انسان...*
نگارنده : حمید رضا در تاریخ : یک شنبه 1 / 9 / 1398برچسب:, و 16:2 | +

تو قاضی کدامین محکمه ی عدلی

 

که مرا اینگونه به قضاوت می نشینی؟

 

کدامین کتاب قانون مکتوب کرده است که

 

انسان ها را اینگونه باید محکوم کرد؟

 

کدامین تصویر را به تماشا نشسته ای

 

که مرا اینگونه می بینی...؟

 

بـَـــد... زشت... تـــار... دل شکــن... خودخـــواه...

 

بی تفـــاوت... حقــیر... کـــم... بی حــق...

 

به راستی... حکم من... اشد مجازات بود...؟

 

اشد مجازات؟ بی تفاوتی؟ نفرت؟ دروغ؟ کنایه؟ بغض؟ تمام تقصیر...؟

 

قبول... ولی... اول شرح اتهام بده... دفاع مرا بشنو... بعد حکم بده...

 

و بعد اجرا کن... نه برعکس...

 

با توام... انسان... می فهمی...؟ ... با تو...*

 

 

" خودم "

 

.:: ::.



.دلم هوای خودم رو کرده...*
نگارنده : حمید رضا در تاریخ : یک شنبه 1 / 9 / 1398برچسب:, و 13:20 | +

این روزها

 

بیشتر از هر زمانی

 

دوست دارم خودم باشم...

 

دیگر نه حرص به دست آوردن را دارم

 

و نه هراس از دست دادن را ...

 

هرکس مرا می خواهد به خاطر خودم بخواهد

 

دلم هوای خودم را کرده است ...

 

همین...*

 

 

.:: ::.



.سروده ی خودم (4)...*
نگارنده : حمید رضا در تاریخ : پنج شنبه 30 / 8 / 1398برچسب:, و 20:25 | +

امشب داره اینجا بارون میاد...

 

وقت بارون یاد دلایی که نفهمیدم و ازم رنجیدن و شکستن و

 

دل شکسته ی خودم می افتم...

 

حسش بود ... سروده ی زیر که تو عکس نوشتم رو سرودم...

 

نقد کنید... خوشحال میشم...

 

 

بارون رو دوست دارم... اما دلمو حالی به حالی می کنه...

 

ببخشید شعرام از نظر مفهوم و سبک و حالات شعری پر اشکاله...

 

حسه... و ... بس...*

 

.:: ::.



.یک دعا...*
نگارنده : حمید رضا در تاریخ : پنج شنبه 30 / 8 / 1398برچسب:, و 16:1 | +

اینجا که منم، الآن که می نویسم، هوا بارونیه...

 

دلم گرفته... عجیب... از اون عجیبا...

 

میاین یه قولی بدیم به هم...؟

 

میاین همین الان، همین الآن که دارید اینو می خونید،

 

دستامون رو ببریم بالا و بگیم :

 

ﺧﺪﺍﯾﺎ...!

 

ﻫﻤﻪ ی ﺟﻮﻭﻥﻫﺎ،

 

همه ی اونایی که حتی گوشه ای از قلبشون برای تو می تپه ﺭﻭ

 

ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﻭ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ ﮐﻦ...*

 

 

*... آمین ...*

 

.:: ::.



.از دل...*
نگارنده : حمید رضا در تاریخ : پنج شنبه 30 / 8 / 1398برچسب:, و 11:56 | +

سلام مخاطب محترم و بزرگوار

 

قبل از هر حرف و سخنی ممنونم که به بنده و البته بیشتر

 

به نوشته های وب و سروده های بنده لطف دارید و تحسین می کنید نوشته ها رو...

 

می خواستم بگم... انتقاد سازنده راه می سازه... راه اوج...

 

خیلی دوست دارم عزیزان از سروده ها و نوشته هام انتقاد کنن و پیشنهاد بدن...

 

انشالله که با نظرات و انتقادات و پیشنهادات سازنده تون وب نوشته های بنده

 

از این همه اشکال و کوتاهی شون کمتر بشه و نوشته های بهتری رو ببینید و بخونید

 

که وقتی به وب بنده حتی وقتی کوچک سری می زنید

 

پشیمون نشید و افسوس نخورید که چرا اومدید...

 

منتظر انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان هستم...

 

هیچ وقت از انتقاد ناراحت نمیشم...

 

در مورد وب و نوشته هاش هرچی دوست دارید انتقاد کنید و پیشنهاد بدید...

 

بابت همه بزرگواریا و ابراز لطف ها و حتی حضورتون سپاسگزارم...

 

 

حمید رضا

 

.:: ::.



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 20 صفحه بعد

.

قالب وبلاگ

Free Template Blog

قالب بلاگفا

قالب پرشین بلاگ

قالب میهن بلاگ

قالب جوان بلاگ

قالب ایران بلاگ

قالب رویا بلاگ

قالب پرشین بلاگ

قالب بلاگ وب

حرفه ای ترین قالب های وبلاگ

ابزار وبلاگ نویسی

مرجع راهنمای وبلاگ نویسان

سفارش طراحی اختصاصی قالب وبلاگ

*حمید رضا زاهدی*