به نام او که در همین نزدیکی است...
می خواهم بنویسم ...
بنویسم از کسی که هنوز که هنوز است او را نشناخته ام...
و از کسی که نمی شناسی اش چه می شود نوشت...
جز اندکی واژه که هرچه دستانم را بگیرند،
قدرت هم سویی و همراهی با مهربانی های او را ندارند...
و به قول مجید : چه عاشقانه پر کشید مجید پرهون...
مجید پرهون زاده ی بیست و دومین روز از آذر ماه سال 1367 ...
او در این روز،نگاه مهربانش را به روی دنیا گشود ...
23 سال زیست و یک سال پیش
چند روز مانده به روز تولدش ، چه عاشقانه رفت و ...
دلمان که می گیرد از این است
که چه زود و چه بی خبر رفت ...
در حالی که هنوز طنین لبخندهای گرم و البته آکنده از
حجب و حیایش در گوش هایمان مانده و ما مانده ایم
و خاطراتی بس شیرین از مجیدی که ما در
راه ماندگان را گذاشت و ...رفت ...
از همان کودکی – یادم که می آید
– اهل درس و مشق بود و سر به زیر ...
روزها، هفته ها، ماه ها و سال های مدرسه ابتدایی ...
چه بسیار خاطره ای که با تخریب مدرسه کودکی ما
زیر خروارها خاک دفن شدند و ...
و ... مجید... همیشه از بهترین ها بود...
از نظر اخلاق... درس... فکر و ...
اندیشه اش مهربانی بود ...و ...
منش و راه و کارش نیز ...
سرش به کار خود بود و
آینده شیرینی که برای خویش ترسیم کرده بود...
و در حال تلاش برای وصال به
آینده ای متجسم شده و ...هدف...
دوران راهنمایی را با هم گذراندیم...
هم میزی بودیم...
خیلی با هم بودیم و البته
سرگرم شیطنت های دوران کودکی و نوجوانی...
و چه بسیار سر به سر هم گذاشتیم و خندیدیم
( البته بیشتر من و محمد، سر به سر مجید گذاشتیم )...
و چه قشنگ اند سر به سر هم گذاشتن
خاطره آمیز دوران مدرسه...
به دبیرستان که رسیدیم ،
او نمونه شد و ما در خم یک کوچه خود...
و فاصله ای که افتاد و فرصت دیداری که
نسبت به دوره های تحصیلی سابقمان
کم و کم تر شد...
سال دوم دبیرستان، دانشسرای تربیت معلم قبول شد
و سال سوم دبیرستان را دانشسرایی بود
و راه معلمی را پیمود...
دو سال دانشسرا را هم با متانت و صبوری خاص خود
به همراه فاضل تمام کرد و شد معلم...
و این بود ، آن آینده ی مجسم شده ای که اول کلام گفتم
و ساخته ذهن مجید
در سنین کودکی و روزهای مدرسه ابتدایی...
چند سال اندکی نفس گرمش را
به بچه ها و کودکان ابتدایی هدیه کرد
و ما نیز چون کودکان دانش آموزش
محتاج نفس گرم او...
دو سال قبل می گفت :
نمی خواهی زن بگیری...؟ « ازدواج » ...
و من و بنیامین همیشه می خندیدیم
و این می شد موضوعی برای خندیدن ما...
تا اینکه خودش فیلش یاد هندوستان کرد
(این چیزی بود که به ما می گفت)،
و یک سال و چند ماه پیش شد داماد...
شب های عروسی اش در کنارش بودیم
و می گفتیم و می خندیدیم
و به قول معروف
« عروسی رفیقمان – برادرمان – را گرم می کردیم»...
و چه خوش بودیم ما که رفیق ما
که آن شب ها داماد بود،
در کنار ما بود و از بودن در کنار هم
لذت می بردیم...
دهه اول محرم پارسال را هم با هم بودیم...
شب ها بعد از عزاداری و گاهی
روضه خوانی ها با مجید بودیم و علیرضا... و ...
در این اندیشه ام که این روزها
و پس از این چگونه علیرضا را بنگرم
در حالی که مجید همراهش نباشد ...
شاید عادت کرده بودم
به دیدن همراه هم علیرضا و مجید ...
افسوس ... افسوس علیرضا ... که مجید هم...
خوشا به حال ما که
چنین دوستان و برادرانی داشتیم و داریم...
و افسوس که چه بسیار وقت ها که
از هم و خوبی ها و بودن های کنار هم غافلیم
و وقتی به این مهم می رسیم که...
و ما چه دیر شروع می کنیم
از خوبی های دیگران و دوستان گفتن و نوشتن...
افسوس.. افسوس...
شب های عروسی مجید را در کنارش بودم و بودیم...
ولی افسوس همیشگی من از لحظاتی بود که
با آرامی و متانت همیشگی اش به خاک می رفت
و من در هیچ کدام از لحظه های غم انگیز رفتنش
کنارش نبودم...
و وقتی خبر تصادف و عروج این دوست، عزیز و برادر معلمم را شنیدم
کیلومترها از او دور بودم و مشغول تدریس...
و چه تلخ می گذرد این روزها با این حسرت و ...
مجید عزیزم...!
رفیق تمام دوره های من !
یاد تو و خاطرات خوش بودنت به خیر ...
گلم...! برادرم...! عزیزم...!
چه بسیار دوستانی که اکنون
این جملاتی را که نوشته ام و
این جمله ای را که می خواهم بنویسم
زمزمه ی دلشان است
و این بغض را با خود این طرف و آن طرف کشانده اند ...
« در این یک سالی که نبوده ای » ...
...* ... مجید عزیزم...! دوستان گل من...!
این روزها، چه زود دیر می شود...* ...
![www.hz96.loxblog.com](http://hz96.loxblog.com/upload/h/hz96/image/majid_p.jpg)
ایام سالروز پرواز عاشقانه مجید پرهون را
به همسر گرامی اش، خانواده محترمش ،
آشنایان و همه دوستان و رفیقان دلسوخته اش
تسلیت عرض می نماییم... هرچند...
به امید دیدار مجید...
حمید رضا