کلاهش را محکم روی گوش هایش کشید
با دست تابلوی سینما را به رهگذری نشان داد و گفت:
ببخشید آقا ؟! روی این تابلو چی نوشته؟
مرد با مهربانی جواب داد: نوشته هیس...دخترها فریاد نمی زنند...
پسر عذرخواهی کرد و کنار رفت...
آن روز خیابان ها خلوت تر از همیشه بود و همه آن قدر درگیر گرم کردن خود و کودکانشان بودند
که هیچ کس حتی متوجه حضور یک کودک با لباس های پاره در کنار خیابان نمی شد
اما انگار آن مرد فرق می کرد... آن مرد مهربان تر از همه برخورد می کرد...
ناگهان برف سنگینی شروع به باریدن کرد؛
بر خلاف بقیه بچه ها که از بارش برف لذت می بردند،
برف برای او فقط یادآور خاطرات تلخ بود...
دوان دوان سمت خواهرش که در کوچه ی کناری سینما پناه گرفته بود، رفت...
خواهرش با دیدن او لبخندی زد و گفت :
چیزی برای خوردن پیدا کردی؟
پسر سرش را پایین انداخت و تکه کیک به نظر خشک شده ای را از درون جیبش درآورد،
رویش را کمی تمیز کرد و به خواهرش داد و گفت :
دختری آن را خرید و هنوز حتی یک گاز هم از آن نزده بود
که به مادرش گفت چیز دیگه ای میخواد...
نذاشتم زمین بیفته فقط به خاطر سرما کمی خشک شده، تمیز تمیزه باور کن...
بارش برف شدید شده بود؛ پسر کنار خواهرش نشست و سرش رو در آغوش گرفت؛
هوا آن قدر سرد بود که دندان هایشان توان به هم خوردن را نداشت...
اشک های دختر جاری شد...
برادرش وقتی گرمی اشک دختر را بر روی دست یخ زده اش احساس کرد،
دستی روی صورتش کشید و گفت : صبح همه چیز تموم میشه...
دختر گفت : ددددیشب هم همینو گفتی... برادرش گفت: نه... فردا فرق میکنه...
دختر گفت : فردا هم مثل امروزه شاید هم سردتر ...
دلم میخواد داد بزنم شاید بابامون صدامونو بشنوه...
اما برادرش گفت : هیس... دخترها فریاد نمیزنند...
این رو امروز روی پرده ی سینما نوشته بودند...
دختر چیزی نگفت و آروم خوابید
صبح پسر زودتر از همیشه از خواب بلند شد، اما خواهرش...
با لبانی بر هم چسبیده و چشمانی معصوم هنوز خوابیده بود...
به نظر می رسید تا اون لحظه اون قدر آروم نخوابیده بود؛
پسرک به خواهرش گفت: دیدی؟ دیدی امروز فرق میکنه؟
امروز خیلی آروم تر از دیروزی... دیگه هم درد نداری نه؟
ولی جوابی نشنید... هنوز بیدار نشدی خواهر کوچولو؟
دستش رو برد سمت صورت خواهرش : خیلی سردته؟ دیشب این قدر یخ نبودی...
وقتی یادش اومد مادرش هم وقتی آن ها را تنها گذاشت
این قدر سرد شده بود، نگران شد...
سرش رو برد سمت قلب خواهرش و گفت : تو که منو تنها نذاشتی؟
درسته خواهری؟ درستههههههههههههههههههه؟
شروع کرد به بلند بلند گریه کردن و بلند خدا رو صدا کردن...
نمی دانست چه کار کند... فقط داد می زد...
اما ناگهان آغوش گرمی را احساس کرد؛
آن مرد مهربان انگشت اشاره اش را روی بینی اش گذاشت و گفت:
هیس... پسرها هم فریاد نمی زنند...*
نظرات شما عزیزان:
فاطمه
ساعت8:21---5 بهمن 1392
سلام خیلی زیبابود.ممنون ازاینکه به کاروان من میاین.موفق باشین.
پاسخ: سلام... نظر لطفتونه... خواهش میکنم... افتخار میکنم به اینکه میتونم نوشته های خدایی و زیبای عزیزان سرزمینم رو بخونم و براشون بنویسم... همچنین شما...
مریم
ساعت15:19---4 بهمن 1392
از خدا خواستم به من صبر عطا کند
فرمود : صبر حاصل سختی و رنج است؛
عـطا کردنی نیست، آموختنی است ...
پاسخ: درود بر شما... آموزنده ست... سپاس و تحسین...
ريحانه
ساعت10:09---30 دی 1392
زيبا بودودردناك
پاسخ: لطف دارید... همین طوره... به امید فهم...
مریم
ساعت20:02---28 دی 1392
چقدر غمگین
پاسخ: غمگین... به امید درک و فهم برای امثال بنده... درود بر شما...