دلـت را بتـکان ...
غصه هایت که ریخت، تو هم همه را فراموش کن...
دلت را بتکان؛
اشتباهایت وقتی افتاد روی زمین بگذار همان جا بماند...
فقط از لا به لای اشتباه هایت، یک تجربه را بیرون بکش...
قاب کن و بزن به دیوار دلت ...
دلت را محکم تر اگر بتکانی تمام کینه هایت هم می ریزد...
و تمام آن غم های بزرگ و همه حسرت ها و آرزوهایت ...
باز هم محکم تر از قبل بتکان...
تا این بار همه آن عشق های بچه گربه ای هم بیفتد...
حالا آرام تر، آرام تر بتکان تا خاطره هایت نیفتد...
تلخ یا شیرین، چه تفاوت می کند؟
خاطره، خاطره است؛
باید باشد، باید بماند ...کافی ست؟
نه، هنوز دلت خاک دارد
یک تکان دیگر بس است...
تکاندی؟
دلت را ببین چقدر تمیز شد... دلت سبک شد؟
حالا این دل جای "او"ست!
دعوتش کن...
این دل مال "او"ست...
همه چیز ریخت از دلت، همه چیز افتاد و حالا
و حالا تو ماندی و یک دل
یک دل و یک قاب تجربه ... یک قاب تجربه و مشتی خاطره...
مشتی خاطره و یک "او"...
خـانه تـکانی دلـت مبـارک...*
نظرات شما عزیزان:
نازنين ![](/weblog/file/img/m.jpg)
ساعت21:37---7 آذر 1392
خيلي زيبا بود و با احساس مچكرم...
دلم را سپردم به بنگاه دنیا
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
و هر روز برای دلم
مشتری آمد و رفت
و هی این و آن
سرسری آمد و رفت
ولی هیچ کس واقعاً اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم قفل بود؛ کسی قفل قلب مرا وا نکرد
یکی گفت: چرا این اتاق پر از دود و آه است؟
یکی گفت: چه دیوارهایش سیاه است!
یکی گفت: چرا نور اینجا کم است؟
وآن دیگری گفت: و انگار هر آجرش
فقط از غم و غصه و ماتم است!
و رفتند و بعدش
دلم ماند بی مشتری
و من تازه آنوقت گفتم:
خدایا تو قلب مرا می خری؟
و فردای آن روز
خدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه
پشت خود بست
و من روی آن در نوشتم:
ببخشید؛ دیگر برای شما جا نداریم
از این پس به جز او
کسی را نداریم..
پاسخ: آفرین ... خیلی زیباست... خیلی زیبا... سپاس... موفق باشید...