نمیدانم چرا رفتی ...؟
نمیدانم چرا ، شاید خطا کردم...
و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی،
نمی دانم...
کجا، تا کی، برای چه...؟
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه میبارید،
و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت،
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد،
و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه برمیداشت،
تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد،
و بعد از رفتن تو آسمانِ چشمهایم خیس باران بود،
و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد،
من بی تو تمام هستیام از دست خواهد رفت،
کسی حس کرد
من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد...
نظرات شما عزیزان: