ببخشید آقا... نتونستم تو دلم نگه دارم...
داشتم منفجر می شدم از این همه درد و بی قراری...
نتونستم به کسایی که نزدیکمن بگم... اینا یه حرفایین بین من و شما...
منو ببخشید ... خواهشاً... نوشتم که دلمو یه کم سبک تر کنم...
ممنونم بابت همه چیز آقا...
به آقا امام حسین (ع) و آقا ابوالفضل العباس (ع)
گفتم بنویسم غم و افسوس دلم را که این حبِّ شما از دل من رفتنی نیست
آقا سلام....
یادتون هست؟ هرسال قبل محرم من و گروهی که ساخته بودم
می رفتیم به پیشواز محرم و همه جا رو پارچه سیاه و پرچم و پوستر و
اطلاعیه نصب می کردیم و به همه جای روستامون صفای محرم می دادیم؟
یادتون هست؟
یادتون هست پر بودم از عشق شما و صدای زیارت عاشورایی که برای شما خونده می شد...؟
یادتون هست؟
یادتون هست سقاخونه ای که جلوی حسینیه بنده که افتخار می کردم
به نوکریت و بچه های گروهم می زدیم
و به عزادارا و گریه کنا و سینه زنا و کسایی که به هدفت و
به کارت حتی فکر می کردن چایی و شیر و شربت و نذری می دادیم؟
یادتون هست شبا محفل انس با اباعبدالله براتون راه انداخته بودیم
و صبح ها هم زیارت عاشورا می خوندیم و منم یکی از زیازرت عاشوراخونا و ذاکرین شما بودم؟
می دونم یادتون هست آقا...
می دونم یادتون هست که روز تاسوعا و عاشورا که همه عزاداری می کردن
و به سینه می زدن این نوکرت به قلبش می زد و می رفت براتون بروشور وکتابچه می نوشت
و بین عزادارانتون پخش می کرد که بهتر شما رو بشناسن و با شناخت بیشتری عزادارتون بشن....
می دونم یادتون هست که موقع پخششون خودم نمی رفتم
و می دادم دست چند نفر دیگه که حس ریا و اینکه دارم کاری می کنم بهم دست نده...
قربونتون برم آقا...
شما بگی و بخوای جونمو هم می دم...
همه زندگیمو هم می دم...
من پر از عشق شمام...
اما امسال آقا...
دلم گرفته... شکسته... بدجور هم شکسته... خاکستر شده...
نشستم کنج خونه و صدای مداحی و زیارت عاشورا زیارت عاشورا و زیارت عاشورا و...
که می شنوم بغض می کنم، می شکنم، می میرم...
اما آقا... نا ندارم... دلم امانمو بریده...
حس می کنم دستم به هیچ جا و هیچ کس بند نیست...
نمی تونم، پاهام، دلم، وجودم .... باهام راه نمیان...
فقط نشستم... و گوش می کنم... همین...
الآن که دارم می نویسم همه وجودم بی قرارتونه...
میشه دست منو هم بگیرین...؟ بیام حوالی خودتون...
حتی یه جای دور... فقط این جا و این طوری نباشم...
بریدم از بس نشستم و تو خودم شکستم و هیچ کس نبود....
اما شما که هستید... انقد هم دست گرفتید و آدما رو بلند کردید و به اوج بردید...
خواهش می کنم... التماستون می کنم... شفاعت منو هم پیش خدا بکنید...
بگید دستمو بگیره... یه کاری با این دلم بکنه...
ببینید... خودتون که می بینید... دیگه توان ندارم... نمی کشم...
خواستم به خیلیا کمک کنم... چون معنی نیاز رو فهمیده بودم... اما ...
آقا...
کمکم کنید بیراهه نرم... بشم همون حمید نوکرتون...
همون حمید بنده تون... همون حمید زیارت عاشوراخونتون...
تنهام نذارید آقا... تنهام نذارید...
تا پایان دهه محرم چهار – پنج شب بیشتر نمونده...
دستمو بگیرید... دلمو درستش کنید...
یه کاری کنید، یه حالی بدید بیام دوباره تو مجلستون...
بشم یکی از نوکراتون... اگه نمیشه، اگه لیاقتشو ندارم امسال خلاصم کنید...
نمیتونم بی شما...
شما رو به خدا...
هیچ کس دردمو نمی فهمه...
خیلیا این حرفامو بخونن شاید برسن به ریاکاری یا دلسوزی یا هر حس دیگه ای...
خیلیام نرفتن و نیومدن به مجالستون رو گذاشتن پای اعتیاد یا داشتن مرضی خاص یا...
اما من با اون خیلیا که کاری ندارم آقا...
من فقط با شما کار دارم آقا... فقط با شما...
پس منتظرتونم... یا لیاقت بهم بدید و دستمو بگیرید و ببریدم مجلستون...
یا خلاصم کنید... پرونده ی زندگیمو ببندید...
حرارتی دارم از بی قرارتون که داره منفجرم می کنه...
دستمو بگیرید... دستی به دلم بکشید...
خواهش ... التماس... بغض... اشک... گریه... داد... فریاد...
قربونتون برم آقا...*
نوکرتون، غلامتون، بنده تون : حمید رضا
منتظرم...*
نظرات شما عزیزان:
raha
ساعت15:27---20 آبان 1392
سلام وبلاگ متنوع و.قشنگی داری نوشته هات به دل میشینه به مام سر بزن اگه باتبادل لینک موافقی بهم بگومرسیییییییییییی
پاسخ:
سلام... شما لطف دارید... شما هم نوشته های قشنگی دارید... موفق باشید...