بهار من به گوشم نغمه می خواند
که من رفتم...
که غم ارزانیت بادا
دگر از سینه بیرون کن
کبوترهای یادم را...
که من هرگز به سوی آشیانت باز نمی گردم
اجاقی سرد و خاموشم
که دستی آتش اندر پیکرم دیگر نمی ریزد
شرار از من نمی خیزد
رها کن مرغ یادم را ز بام سینه ات دیگر
ز من بگذر ... ز من بگذر ...
و من همچون شراب کهنه می جوشم
به گوشش نغمه می خوانم
که بنشین تا تو را از گرمی آغوش خود
امشب بسوزانم
که من آتشگاهم و سردی نمی دانم
تو را از خود نمی رانم...
ولی او... رفت...
شادش باد...*
نظرات شما عزیزان:
ريحانه
ساعت0:45---16 آبان 1392