و چنین گفت خدا...
نازنینم آدم...
با تو رازی دارم
اندکی پیشتر آ...
آدم، آرام و نجیب آمد پیش
زیر چشمی به خدا می نگریست...
محو لبخند غم آلود خدا
دلش انگار گریست...
نازنینم آدم
(قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید...)
یاد من باش که بس تنهایم...
...بغض آدم ترکید ...
گونه هایش لرزید...
به خدا گفت: " پدر "
من به اندازه ی...
من به اندازه ی گلهای بهشت
نه...
به اندازه ی عرش
...نه...نه...نه
به اندازه ی تنهاییت ای هستی من
دوستدارت هستم...
کوله اش را برداشت
خسته و سخت قدم بر می داشت
راهی ظلمت پر شور زمین
طفلکی بنده غمگین آدم...
در همان لحظه جانسوز هبوط
زیر لب های خدا باز شنید :
نازنینم آدم
نه به اندازه ی تنهایی من
نه به اندازه ی عرش
نه به اندازه ی گلهای بهشت...
که به اندازه ی یک دانه ی گندم پسرم
یادم باش
نازنینم آدم
نبری از یادم...*
![www.hz96.loxblog.com قربونت برم خدا... چقد غریبی رو زمین...*](http://hz96.loxblog.com/upload/h/hz96/image/2lsi13r.jpg)
خدایا!
مرا ببخش...!
به خاطر تمام
ثانیه هایی که منتظرم ماندی و من ...
نیامدم...*
نظرات شما عزیزان:
نازنین شاعر ![](/weblog/file/img/m.jpg)
ساعت16:28---20 آبان 1392
میگن دروغگو دشمن خداست...چقدر دشمن داری خدا