من دیر به دنیا آمده ام...
باید زمانی متولد می شدم
که هنوز عطر شمعدانی ها
تن حیاط را مست می کرد...
و مهمان بازی،
قشنگ ترین سرگرمی کوچه ها بود...
زمانی که معرفت و رفاقت
بوی تمنـــا نمی داد...
و دل آدمها
مثل بزرگ راه های امروز
هزار راه نداشت...
آدم ها این گونه زود خسته نمی شدند...
و چشم ها هنگام عبور نامحرمان یا بسته بود و یا زیر...
نه مثل امروز ما که...
من دیر به دنیا آمدم...
و زندگی برای این تأخیر،
هزار بار مرا کشت و زنده کرد...
و عجیب است که زنده ام هنوز ...*
نظرات شما عزیزان: